.
. . . من از "هیــــچ" شروع میکنمــ، > جآیی در فرآسوی بیدآری ! . . .
. . . نــٌـقـطـه ای که تـو آن رآ نِمیــبینی، شِکلـی در آن پـیـِدآ نیـــستــــــ، . . . . . . .
حرفی در آن نِوشته نشده . . . رنگی بِه وجودش جَذبـــ نشده . . . فقط بآ "تصورم" × !
"هیــــــچ"، یعنی هیــــــچ :) من از "لحظه ی تَصمیمــ" آغآز میکنمــ!
من از تــٌهی، پــُر و خآلی می شوم " . . . "
من نـُخستین وآژه ام قبل از تکلمــ؛
نٌخستین گآم، قبل از حرکتــــ؛
هرجآ سکوتـــ هستـــ، من وسوسـه ی شِعرمــ، قِصـه امــ، ترآنه امــ، ترآنه ی شوقمــ :)
هرجآ تآریکــ استــ، من وسوسه ی نقشمــ ! . . . خیآلمــ ؛ نورمــ ؛ رویآی آمآده ی ظهورمــ . . .
هرجآ خآموشی هستــ، من وسوسه بیدآری ام، جذبه آفرینشمــ، آماده خلق کردنمــ! من از هیچ می آفرینمــ!
من از هیچ دِرختــــ میشومــ! من از هیچ کلمه می سآزمــ . . .
"فقط گوش میکنمــ" دِل میسپآرمــ؛ او میگوید و من! می نویسمــ . . .
حالا ؛ فقطــ نگآه کن ! "هیـــچ" رآ لمس کن تآ رمزهآی حضوُرش بر تو آشکآر شود !
تو هَمه چیز رآ می دآنی . . . بِسیآر شِنیده ای . . . بِسیآر خوانده ای . . . بِسیآر دیده ای . . .
اما باز اِحســآااآس میکنی خآلــی و پــوچی!
آنچه به تو احسآس پوچی می دهد، تصور تو ، از دآنش توستــ . . .
در عمل می بینی که هیچ یکــ از دانسته هآیتـــ تورآ رهـآ نکرده ، به تو احسآس رضآیتـــ نداده،
پس گمـــآن میکنی؛ شـآیــد زندگی تـــو خآلیــســتــ و از خودتــ می پرســی، یعنی . . . کــه چـــی!؟
از این لحظه به بعد سـُـقـوطـ آزآد شروع می شود،
از ترس تهی شدن، بیش تر و بیش تر میخوآنی،
مدآرکــ تحصیلی اتــ بالا و بالاتر می روند . . .
و حجم کتابخانه اتـــ بزرگــ و بزرگــ تر می شــود،
ولی این "من ِتشته" ، " من ِگرسنه" نه سیرآبــ میشود و نه سیر !
چه حآدثــه ای و چه نشــآنه ای تورآ به ادآمــه ی این رآه تحــریک می کند ? ؟
تَرس !
ترس از احسآس پوچی، تهی بودن، خآلی شدن !
ولی تو هنَوز خآلی هستی، چرآ این هَمه دآنش نجآتتــ نمی دهد؟
چِرآ این هَمه کتآبــ هآی خوآنده شده، گوآهی ِرهـــآیی اَت رآ صآدر نِمی کنند؟؟ :(
چِرآ مدآرج بآلای تحصیلی، حمآیتتـــ نِمیکنند؟! چِرآ ؟!
. . .
سکوت کن . هیچ نگو ! بشنو !
بگٌذآر دَهآن از هَر کلمه ای رهـآ باشد !
بٌگذآر تَوَهُم دآنآیی، عٌبور کند. خـآلی شٌو !
فرآمٌـــوش کـــن چـــه کـســی هــستــی،
زمیــن برآی جوشــش چـشــمـه تــلآش نمـــی کنــد !!!
زمین صبـــر میکند و اِنتظآر می کشد، بآرآن رآ بدون مقآومت، جذب می کند و می پذیرد ، تآ روز موعود ! چشمه ای میشود . . .
زمیـــن میـــدآنـد کــه گــرچــه ایــن چـشــمـه از دل او جـوشـیـده؛ امــآ ایـن چـشـمـه رآ او خـلــق نکــرده!
آری ! این چشمه هدیه ایـستـــ به پذیرش زمین! و زمین ، بستری ستــ برآی شکوفآیی آفریننده ! :)
اینکـــ ذهن رآ مثل زمین خآلی کـن . . . سکوتـــ کـن و منتظـر بآش . . .
بگــــذآر هـــرچـــه قـــــرآر اســتـــ در ایـن زمــــین بـرویـــد ،
خود، خودش را آشکار کند و تورآ در خود غرق کند !
آن چنآن که گویی تو قســمتـــی از او ،
و او نیز قســمتی از توستــــ ــ ـ :)
او بر تو می بآرد ! سبز میکند!
و تٌو رآ از حٍکمت و بینش لبریز میکند . . .
خٌشنودی هٌنرمندآن، عآرفآن و سآلکآن از این نبوده و نیستــ که آن هآ انسآن هآیی مٌتفاوت بٌودند و هستند
بلکه آن هآ در شآدی و رضآیت، از این حقیقتـــ بوده اند که قابلیتـــ جذبـــ و بخشــش عنـآیـآتـــِ حـق رآ یآفتـه اند !
وقتی انســآن روشــن بیــن به هستی می نگرد در عبور ایآم و نظم ِ طبیعتــ، معنآیی ژرفــــ و تفکـر برانگیز می یآبد.
این که هر آنچه در اطراف ماستـــ، اوست ! و ما هیچــیم !!! به معنــآی پوچ و توخآلی و عبث نیستـــ،
از تصویر و تصور پاکــ شو. روآن بآش و رهآ...
آنجآ که تو نیستی او هستــ و او هرکجآ که بآشد می توآند از "هیچ" آغآز کند.
پس نترس و خآلی شو . تو همه چیز رآ می دآنی. همه چیز رآ فرآموش کن تآ هیچ! تآ نقطه صفر !
آن گآه که خآلی شدی، آن وقتــ تو رآ دوبآره می آفریند و دوبآره می نویسد در لحظهٍ میلآد دوبآره اتــ هستمـــ :)
" از هیـــچــ . . . تـآااآ هَمـــه چیــــز "
پ ن 1 : شآیـــد به طــولآنــی بودنش بیــآرزه !!! . . . طولانـــی بودنش رآ وقتی فهمیدم که در انتـــظآرتــ بودمــ خدآااآیـــم ! :)
پ ن 2 : برآی آنچـــه گذشــتــــــ ، آنچــه شکـــستـــــــ ، آنچــه شـــــد ، آنچــه نــــشد ، آنچــه ریختـــــــ حســــرتــــ نخــــــور ! :)
پ ن 3: از "هیچ" آغــــآز کن . . . نـقطه سـَر ِ خـطــــــــــــــ ( . سـَـر ِ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ )
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1