سلام

بعد خیلی خیلی مدت سلام.

دقیقا نمیدونم چی میخوام بگم ولی مث خیلی وقتای دیگه که دلم گرفت، اینبار دیگه گفتم بیام و اینجا بنویسم

بی تو به سر نمی شود

...

بیخیال. ولش کن برا تو نمینویسم. برا آینده خودم مینویسم!

حال و روز خیلی خوبی ندارم. فقط میگذره. همین

با کار خودمو مشغول کردم ولی فکر و خیال کارو بیکاری نمیشناسه. تو اوج شلوغی کارم که باشی یهو هوس میکنه بیاد! و میاد. و تو مجبوری خفه ش کنی. مث همیشه

مهدی قبل خیلی وقته مرده. ینی طبیعیم هس چون مهدی قبل دور و بریاش و مدل زندگیش و همه چیش فرق میکرد با الانی

مهدی الان خودشه و خودش. هیشکی حتی یه نفر اس ام اسی هم باهاش نیست. باورت میشه بعضی وقتا که یه گربه تو کوچه خیابون میبینم که داره نیگام میکنه وامیستم بهش سلام میکنم دست تکون میدمو گاهیم حرف میزنم باهاش؟!!!

 مهدی 1410! اینروزاتو یادت نره. بهترین دوران عمرت به این وضع گذشت

تو خیابون که راه میرفتی و از شانس تو هرکی از جلوت میومد جفت بود، خودتو لعنت میکردی و میگفتی چرا من نه؟!! ولی بعد ده دقه دوباره به خودتو افکارت لعنت میفرستادی که خفه شو عوضی! از اولم قرار نبوده تنهاییتو اینجوری پر کنی. اینجور تنهایی پر کردن بدرد عمه ت میخوره. نه تو آدمشی که بخوای رابطه ای رو از تو خیابون شرو کنی نه م به درد تو و شخصیتت میخوره همچین کسی اگه پیدا شه. از همه اینا مهمتر ارزش این تنهایی خیلی خیلی بالاتر ازین حرفاس که بخوای تو کف خیابون از شرش راحت شی

اونی که الان جاش تو زندگیت خحالی شده کسی نبود که تو بتونی اینجوری براش جایگزین بیاری. برو گمشو و باهمون تنهایی خودت سرگرم باش

مهدی 1410! تو اینروزا دقیقا مث فاصله شهریور 91 تا شهریور 92 که زندگیت رفتن سرکار و اومدن تو خوابگاه بود، الانم همون زندگی سگی رو داری میگذرونی. منتها با کلی کلی کلی کلی تفاوت. با یه تفاوت خیلی گنده که میشه گفت اگه روزمرگیات فرقی نکرده ولی حس و حال اونروزات با الانت "هییییییییییییییچ" سنخیتی نداره

دلت واسه همه چی تنگ شده. دعوا جر و بحث ناز کشیدن عقده ای بازی درآوردن فحش دادن خندیدن حرص خوردن انتظار کشیدن لبخند زدن اس ام اس دادن گریه کردن....

ولی بدون که هنوزم جون سگ داری. داری میگذرونی. البته نه! راستش خودش داره میگذره و تو هیچ نقشی توش نداری وگرنه حتما متوقفش میکردی. یا شایدم برش میگردوندی. یا اینکه یهو دو سه سال بزنیش جلو. ولی مطمئنا تو حال نگهش نمیداشتی

بازم مث همیشه امیدوارم تو دیگه اقلا خوب باشه حال و روزت!

باورکن اینروزا دلم به هیچی هیچی خوش نیست! تنها دلخوشیم این بود که تعطیلات عیدو با سید یکی دو هفته میریم ارومیه ولی چون دوباره رفتم تو هتل، عملا تعطیلاتی هم درکار نیست. دیروز که داشتم ثبت میکردمو یکی از مسافرا از ارومیه اومده بود! چندقه ای همینجوری برا خودم رفتم تو پارسال

از بالای پل داشتم رودخونه رو نگا میکردم. که همیشه خدا چنتا جفت لب رودخونه نشسته بودن. که هروقت میرفتمو از بالا نگاش میکردم یادم میفتاد قرار بود مام یه روزی بریم و یکی ازهمین جفتا بشیم. نمیدونم الان زندگی اون چجوری میگذره! مسلما حال درونش انقدرا خوب نیست. ولی باز خداروشکر اون اقلا دورو برش آدم هست سرش گرم میشه و کمتر دلش بهوونه میگیره الان دیگه عذاب وجدان نداره که داره به مامان ( هنوزم حسرت دیدنش به دلمه) دروغ میگه

من اینروزا هیچ هدفی برا خودم ندارم. یه هدف متمرکز که روش کار کنم. تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که مث سگ نیاز دارم یکی بیاد تو زندگیم ( حتی برا اینکه بریم قبرستون ولی "باهمدیگه") از یه طرفم مث سگ گریزونم از ازدواج و دوستی

ازدواج که کلا تعطیله چنسالی. دوستیم که...

دیدی وقتی قندی چیزی میخوری، بعدش اگه یه پرتقال یا انار شیرین بخوری بازم برات ترشه و اذیتت میکنه. همینه قضیه ش

خلاصه که اگه تو خوشی قدرشو بدون مهدی 1410

تنهاییامو فقط شعر پر میکنه. یاا لانکه هوا بهتر شده اینکه یه ساعت زودتر برا رفتن به هتل را بیفتمو تو خیابون اروم اروم را برم. مردمو نگا کنم. دختر پسر پیر جوون بچه جفت تنها مسافر پولدار فقیر...

بعضی وختا تو ایسگا اتوبوس میشینم و ادمای مختلفی که سوار میشن و پیاده رو نگا میکنم. چنتاااا اتوبوس همینجوری میاد ومیره و من سرجام نشستم. نگا میکنم. فک میکنم. که هرکسی یه داستانی داره. یه دردی داره.یه دلخوشی داره. اره یه دلخوشی داره که داره به سمتش حرکت میکنه. ولی من

خیلی خیلی وقتا باخودم میگم خب من الان سر کارم. وقتی شیفتم تموم میشه کی منتظرمه که برگردم؟ دو روزم که پشت سرهم شیفت وایستم هیشکی خبر نمیگیره که کجا موندی؟ یکی از بدترین حسایی که تجربه کرم تاحالا اینه که هیشکی منتظرت نباشه. باور کن بد حسیه. مخصوصا تو این تعطیلات که دیگه همون یکی دونفر هم اتاقیم نیستن و فقط خودمم تو خوابگا. شب از هتل میام. یه چیزی میخورم. تلوزیون نگا میکنم. میرم روتخت با خودم حرف میزنم تا خوابم ببره. صب یا ظهر پا میشم. با خودم حرف میزنم یا فک میکنم. حاضر میشم و میرم هتل. دیدی؟!! 24 ساعت من تو دو خط جا شد!

من الان  دقیقا ده ساله که حال و هوا و اتمسفر "خونه" رو تجربه نکردم! من ده ساله که تنهام. فقط این وسط تنهایی کم رنگ پر رنگ میشد. الان به پررنگ ترین ترین دورانش رسیده. ینی در اصل به مرور پررنگ تر شده ولی امیدوارم جهت شیب ش برعکس شه و هی کمرنگ تر شه! هرچند که باید به خودم زهی خیال باطل

من به بد جایی رسیدم

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکسِ رخِ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه مسئله هاست